جدول جو
جدول جو

معنی تازه جو - جستجوی لغت در جدول جو

تازه جو
نوجو، نوگرا
متضاد: کهنه گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
چاره جوینده، کسی که در جستجوی راه علاج کسی یا اصلاح امری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه جوان
تصویر تازه جوان
کسی که تازه به سن جوانی رسیده، نوجوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه زا
تصویر تازه زا
ویژگی آنکه تازه زاییده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزه جو
تصویر ستیزه جو
جنگجو، سرکش، ناسازگار، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه خط
تصویر تازه خط
پسری که تازه بر روی لبش مو روییده باشد، نوخط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه دم
تصویر تازه دم
چای که آن را تازه در قوری ریخته و دم کرده باشند، کسی که کاری را تازه شروع کرده و هنوز خسته نشده، تازه نفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، بسّام، بشّاش، خوش رو، روتازه، طلیق الوجه، گشاده خد، بسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه رس
تصویر تازه رس
نورس، تازه رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه رخ
تصویر تازه رخ
تازه رخسار، تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
(زَ/ زِ رَ)
نورس. (آنندراج) :
بباغ درون از سموم نفس
اثر دسته بندد گل تازه رس.
ظهوری (از آنندراج).
، جدید و نو، اندکی پیش آمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَقْ وا)
نو گوینده. نو سراینده، مجازاً، تازه سخن. نوپرداز. نیکوگفتار. نغزسخن (و جمع آن تازه گویان آید) :
بساز لب تازه گویان زند
ره نغمۀ آبدار سخن.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ گُ)
گل تازه. گل نوشکفته:
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219).
جامه ای بفکن و برگرد بپیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی.
منوچهری.
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه بوقتی که تازه گل ببر آید.
خاقانی.
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.
نظامی.
، مجازاً محبوب و معشوق را گویند:
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زآن پیش که بگذارد گلزار، نگه دارش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِزو)
آنکه قوت بکمال داشته باشد. (آنندراج). بسیار توانا و باقوت. (ناظم الاطباء) :
بوصفش معانی همه تازه زور
جلوریز آینده از راه دور.
ظهوری (در تعریف اسب، از آنندراج).
گریۀ تازه زور در کار است
ناله ار کارگر فتاد چه غم ؟
ظهوری (از آنندراج).
و بر این قیاس سپاه تازه زور، و قیل سپاهی که زور آن صرف جنگ نشده باشد:
سپاه تازه زور خط چو بیرون از کمین آمد
نگاهت کو که تا پشت صف مژگان نگه دارد؟
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
تازه زاد. آنکه بتازگی زائیده باشد خواه زن بود و یا حیوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق، تازه روی. (منتهی الارب). هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) :
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی.
فردوسی.
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی.
فردوسی.
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی.
فردوسی.
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
فردوسی.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازش و رنگ و بوی.
فردوسی.
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی.
فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.
فردوسی.
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی.
فردوسی.
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی.
فردوسی.
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانۀ تازه روی.
فردوسی.
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی.
فردوسی.
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226).
بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283).
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
فرخی.
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
فرخی.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
فرخی.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
فرخی.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابکا شدست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو (ایضاًص 53).
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
نظامی.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی.
نظامی.
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی.
(بوستان).
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
(بوستان).
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی.
(بوستان).
بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش.
(گلستان).
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص 35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشندۀ تلخگوی.
امیرخسرو.
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
حافظ.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود، نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده:
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ جَ)
از اسمای محبوب است. (آنندراج). بتازگی بسن جوانی رسیده. (ناظم الاطباء). حدیث السن. نوجوان:
عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست
او نیز یکی دخترک تازه جوان است.
منوچهری.
چون که من پیرم جهان تازه جوان
گرنه زین مادر بسی من مهترم.
ناصرخسرو.
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر.
حافظ.
چهرۀ نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر سبک آن برق عنان را دریاب.
صائب (از آنندراج).
گشته خوش پیر ظهوری و علاجش اینست
که بتن جانی از آن تازه جوانش بکشم.
ظهوری (ایضاً).
، مجازاً، لطیف. باطراوت. زیبا:
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشۀ او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازه جنگ
تصویر تازه جنگ
آنکه بتازگی بجنگ در آمده جنگ ناآزموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه بوم
تصویر تازه بوم
جا و مقام تازه منزل خوش و نیک سرزمین خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه دل
تصویر تازه دل
آنکه دارای دل جوان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه خط
تصویر تازه خط
تازه بروت رتک آنکه ریش و سبلت وی بتازگی دمیده باشد نو خط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه جوان
تصویر تازه جوان
نوجوان جوان نو رسیده، محبوب نوجوان، لطیف با طراوت زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که تازه وارد کاری شده و هنوز خسته نشده باشد تازه نفس، چای و مانند آن که تازه دم کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رس
تصویر تازه رس
نو رس تازه رسیده، جدید نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه زور
تصویر تازه زور
تازه نفس، آنکه قوت بکمال داشته باشد بسیار قوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه گل
تصویر تازه گل
گل تازه گل نو شکفته، محبوب نوجوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه جو
تصویر ستیزه جو
ناسازگار، لجوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
مدبر، تدبیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
شادمان، با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه خط
تصویر تازه خط
((~. خَ))
پسری که تازه پشت لبش مو روییده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیزه جو
تصویر ستیزه جو
لجباز
فرهنگ واژه فارسی سره
باطراوت، بشاش، تازه رخ، خوش رو، شادمان، گشاده رو، هیراد، خندان، خوشحال
متضاد: گرفته، مغموم، بدعنق بشاشت، طراوت، خوش رویی، حسن خلق، گشاده رویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوپرداز، نوگو، شیرین سخن، نادره گفتار، بدیع گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجوان، نوبالغ، نورسیده، نوخط، تازه سال، محبوب نوجوان، زیبا، لطیف، زیبارو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجویی، نوگرایی
متضاد: سنت گرایی، کهنه پرستی، کهنه گرایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد